آواز خود را ساز کن ای خوب‌روی خوش‌صدا

آهنگ تر را شاد کن خونی شو در رگ‌های ما

‌‌‌

آوای خود خوش خوانده‌ای در جان و تن جا مانده‌ای

رنگی به جان افشانده‌ای آواز خود را برگشا

‌‌‌

جانم برت جاری شود چون جوی پرباری شود

در سور خود چون سر دهی آن سوز خوش در سازها

‌‌

آهنگ خود آغاز کن در سنگ راهی باز کن

دلتنگ را همساز کن شوری بده خوش بر نوا

‌‌

یک سر سرودی سر بده بهتر ترانه تر بخوان

چون دلبرانه بر شوی شعری به وزن آشنا

‌‌‌

گه می‌روی بر آسمان نوری به خورشید جهان

گه می‌روی بر چاه دل چون آب پاک دلگشا

‌‌‌

آوای آوازت چرا پایین و بالا می‌رود

با قلب من چون می‌کنی گاهی به لطف و گه جفا

‌‌‌

چون موج دریا گشتی و در اوج و سفلا می‌روی

گه در خروشی و گهی آرام و نرمی و رها

‌‌‌

زیر و بمم را گفته‌ای، قله و دره رفته‌ای

باران آهنگی ببار ای ابر رفته در خفا

‌‌

همگام با تاب دلم در جعد چین زلف تو

بالا و پایین می‌شود آن صوت در خط وفا

‌‌

تحریر آواز تو را بر هر ترانه جا دهی

آن شعر خوش، تر می‌شود با گام زیبای صدا

‌‌

خم را به گیسوی شبت یا در صدایت جا دهی

بر این فرود و این فرازت می‌شوی تاری مرا

‌‌‌

با تو قناری می‌شود هر مرغ بی‌جان مانده‌ای

سر تا به پا شد گوش و شد در پیچ آن زلف دو تا

‌‌‌‌‌‌‌

آواز تو شد آینه در پیچ صوتت مانده‌ام

بر سرسرایت بگذرم شعری تر از این سر سرا

بر نای جانم می‌دمی با ناز خود ساز نی‌ام

صدها ترانه دلنشین و دلستان و دلربا

‌‌

ای راز هستی دست تو، در پرده‌های ساز تو

هر درد و بغض و کینه را هستی تو بر جانم دوا

خوش جاودانه نغمه‌ات بر خان عرشم می‌برد

آونگ جان در تاب و تب این سو و آن سو در هوا

چون بر فرازی از صدا، با بال آوازی رها

چون در فرودی با منی چون شاه در بزم گدا

ای دوست از من بگذری، آن پرده‌ها را بردری

آواز تو خوش‌تر شود گه در بری گاهی جدا